فصل سی ویکم مهر ومهتاب

آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 95
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 2034
بازدید ماه : 22014
بازدید سال : 40422
بازدید کلی : 273229

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 1 مهر 1390
نظرات

 بعد خودش را روي صندلی کنارما انداخت.آهسته پرسیدم:
-کجا بودي؟چرا ناراحتی؟
لیلا سري تکان داد.احساس می کردم بغض گلویش رافشار می دهد که حرفی نمی زند.دوباره
گفتم:نگرانت شدم.هرچی من وشادي زنگ می زدیم خانه تان,کسی نبود.
لیلا دهان باز کرد:خانه بودیم...
با خروج اولین کلمات از دهانش,استاد وارد شد ولیلا با اشاره گفت:بعداز کلاس می گم.
استاد درس می داد ومن درفکر بودم چه اتفاقی براي لیلا افتاده است.تا کلاس تمام شد سر
صندلی ها را کج کردیم به طرف لیلا وگفتیم:چی شده؟
لیلا خیره به کاغذهاي روي میز گفت:هیچی,دوباره مهرداد آمده بود.اینبار من جواب مثبت
دادم.مامان هم قیامت به پا کرد.درو به تخته زد,جیغ وداد وگریه وزاري راه انداخت.منو تهدید
کرد,خودشو زد,این سه,چهار روزه خانه ما صحراي کربلاست.
شادي پرسید:آخه چرا؟مگه مهرداد پسر بدیه؟
لیلا شانه اي بالا انداخت وگفت:نه,فقط چون مامان وبابام باهم اختلاف سنی زیادي دارن,مامانم
می گه دلش نمی خواد اون بدبختیهایی که خودش کشیده سر من هم بیاد.
رو به لیلا کردم:حالا تو تصمیم خودتو گرفتی؟
-آره,مهرداد رو دوست دارم.همه چیزهم که داره.من اهل سختی وبدبختی اول زندگی
نیستم.حوصله ندارم قرون قرون جمع کنم تا بعد از بیست سال بتونم یک آلونک بخرم.دلم نمی
خواد بین خرید لباس ویک مسافرت دو سه روزه,یکی رو انتخاب کنم.حوصله صف وکوپن
واین حرفها رو ندارم.می فهمی؟دلم میخواد راحت باشم.هرچی می خوام داشته باشم.شادي پرسید:بابات چی می گه؟
-هیچی,اون موافقه,درمورد مهرداد هم تحقیق کرده,پسر بدي نیست.
همن لحظه آیدا وارد کلاس شد وبا دیدنمان به طرفمان آمد وکنارمان
نشست.پرسیدم:چطوري؟بابات برنگشت؟
باخنده گفت:نه,ولی بهتر,حالا یاد گرفتیم چطوري روي پاي خودمون وایسیم.خیلی هم احساس
خوبیه.
بعد انگار چیزي به یادش آمده باشه,هیجان زده گفت:راستی خبر جدید رو شنیدید؟
هرسه به علامت نفی سرتکان دادیم.لیلا پرسید:درمورد چی؟
آیدا فوري گفت:شروین...
از شنیدن اسم این آدم هم احساس نفرت می کردم.هنوز دستم درد می کرد ونمی توانستم زیاد
با دست چپم کار کنم.پرونده تصادف هم به دادسرا رفته بود وبعد ازکلی دوندگی که بابا
وسهیل انجام دادند,قاضی,شروین را به پرداخت دیه محکوم کرد.که پدرم براي اینکه به قول
خودش این پسره آدم شود تا قران آخر را ازش گرفت.چون پدر شروین کاملاً خودش را کنار
کشیده بود وآنقدر از دست پسرش زجر وناراحتی کشیده که به طور کلی نادیده اش
میگرفت.حالا توجه ام جلب شده بود که آیدا چه خبري می خواهد بدهد.آیدا سرش را جلو
آورد وآهسته گفت:فلج شده...
کلماتش در فضا معلق ماند,چون هیچکدام قادر به هضم خبر نبودیم.هرسه مات ومبهوت به دهان
آیدا زل زده بودیم.سرانجام شادي پرسید:فلج شده؟چرا؟...

آیدا با آب وتاب گفت:هفته پیش یکی از پسرهاي کلاس پارتی گرفته بود.منو هم دعوت
کرد,اما من نرفتم.خیلی از دختروپسرهاي کلاس را هم دعوت کرده بود.ملینا رفته بود.اون برام
تعریف کرد.می گفت خانه کیوان اینا مثل کاخ بوده وپدرومادرش رفته بودن مسافرت,اون هم
فوري ازفرصت استفاده کرده ومهمونی گرفته,چه مهمونی ي!گفت نزدیک دویست تا
دختروپسر تو هم می لولیدند.می گفت تمام خانه تاریک بوده وفقط با رقص نور روشن می
شده,ضبط دیسک دار,بلندگو تو تمام اتاقها,درست مثل دیسکو.ملینا می گفت چه میزغذایی
چیده بودن.انواع واقسام غذاهاي ایرانی وخارجی,مشروب وآبجو...حتی می گفت بوي مواد
مخدر هم توي فضا موج می زده,بعد توي اون شلوغ پلوغی,کمیته می ریزه تو خونه,هرکی از
هرطرف می تونسته در میره.شروین هم ازهولش با چندتا از بچه ها می رن بالاي پشت بوم تا از
خونه هاي بغلی دربرن.توي اون تاریکی شروین می پره رو پشت بوم همسایه ودرحال دو,پاشو
می ذاره رو شیشه هاي پاسیو وشیشه ها زیر پاش می شکنه وشروین از سه طبقه می افته کف
پاسیوي طبقه اولی ها,یارو زود زنگ می زنه به اورژانس,باآمبولانس می آن می برنش,دو سه
روز بیهوش بوده,ملینا می گفت دیروز به هوش اومده,اما قطع نخاع شده وبراي همیشه از کمر
به پایین فلج می مونه...
وقتی حرفهاي آیدا تمام شد همه در فکر فرو رفتیم.ته دلم براي شروین ناراحت بودم.بالاخره
اوهم جوان بود وبا تمام بدجنسی وشرارتهایش,هرگز آرزوي این بدبختی را برایش نداشتم.شب
وقتی براي حسین جریان را تعریف کردم,خیلی ناراحت شد وگفت:
-بنده خدا,حتماً الان خیلی ناراحته,اگه تونستی از دوستت آدرس بیمارستان رو بپرس برم
دیدنش.
باتعجب پرسیدم:دیدن شروین؟
حسین آهسته گفت:آره,اون بیچاره الان احتیاج داره که یکی بهش دلداري بده.بعد آهی کشید وگفت:راستی تقریباً خونه رو فروختیم!
با هیجان گفتم:جدي؟...چند؟
حسین خندید:یک قیمت خوب!یارو می خواد اینجارو بکوبه وبسازه.ازاون بساز وبفروش هاي
پولداره.حتی چونه نزد.قول نامه هم نوشتیم.حالا باید دنبال خونه بگردم,چون دوماه دیگه باید
اینجارو تخلیه کنم.
وقتی دید من حرفی نمی زنم,گفت:خوشحال نیستی؟
-چرا,مبارکه.
-مهتاب,حالا کجا دنبال خونه بگردم؟
کمی فکر کردم وگفتم:فکر کنم با این پول بتونی یک دو خوابه کوچولوتوي فاز پنج وشش
شهرك غرب بخري...
حسین متعجب گفت:شهرك غرب؟...ولی اونجا خیلی گرونه.
فوري گفتم:نه بابا,سهیل هم داره دنبال خونه می گرده.فازهاي یک ودو وسه وبعضی جاهاي فاز
چهارش گرونه,فاز پنج وشش آپارتمانهاي کوچک وارزون زیاد داره.
حسین آهسته پرسید:مهتاب تو هم همراهم می آیی؟من خیلی سلیقه ام خوب نیست.
باخنده گفتم:اتفاقاً از انتخاب همسرآینده ات معلومه که سیقه ات عالیه!
صداي قهقهه حسین خط را پرکرد.
امتحانها شروع شده بود که سهیل سرانجام خانه خرید.یک آپارتمان کوچک درفاز شش
شهرك غرب,شب با شیرینی وارد شد وازخوشحالی روي پا بند نبود.دردل دعا کردم یک

آپارتمان خوب هم,گیر حسین بیاید.البته وضع حسین بهتربود,چون پول بیشتري داشت وبه
دلیل اینکه نمی خواست از وام بانک استفاده کند می توانست خانه هاي چند سال ساخت راهم
انتخاب کند که نسبت به نوسازها ازرانتر بودند.آن ترم به سختی درس خواندم,چون لیلا حال
وحوصله درس خواندن باما را نداشت وشادي هم زیاد اهل درس خواندن نبود.درس ها هم به
نسبت ترم هاي قبل,شخت تر شده بود.این بود که زیاد از امتحانات راضی نبودم.براي آخرین
امتحان مشغول درس خواندن بودم که حسین زنگ زد.می دانستم که دنبال خانه می گردد و
هروز بعد از شرکت ازاین بنگاه به آن بنگاه می رود.بعداز سلام واحوالپرسی گفت:
-مهتاب,یک خونه خوب پیدا کردم,تقریباً اکازیونه!
با هیجان گفتم:کجا؟چند متري است؟
حسین شمرده شمرده گفت:فازشش شهرکه,صاحبش احتیاج فوري به پول داره,مثل اینکه
چکش برگشت خورده ودرحال ورشکستگی است,براي همین زیر قیمت داره می ده.خونه اش
تقریباً هشتاد متر ودوخوابه است.داخلش احتیاج به کمی تعمیر داره,ولی نقشه اش خیلی
خوبه,کل آپارتمان سه طبقه است,این طبقه دومه,پارکینگ وانباري هم داره,تقریباً متري بیست
هزارتومن زیر قیمت منطقه می ده...
فوري گفتم:خوب معطلش نکن.
گفتم اول توهم بیایی وببینی,اگه دوست داشتی قول نامه می کنیم.
-من فردا ساعت هشت تا ده امتحان دارم,بعدش می تونم بیام ببینم.
حسین آهی کشید:خدا کنه خوشت بیاد.خونه پیدا کردن کار سختی است.
خندیدم:حق داري,سهیل هم پدرش درآمد,ولی عاقبت یکی خرید.البته شصت متري است.حسین پرسید:پس عروسی نزدیکه؟
-آره تقریبا! سه هفته دیگه ست.پدرم می خواد تورو هم دعوت کنه.خیلی ازتو خوشش
اومده,راه می ره می گه آقاي ایزدي اینطور,آقاي ایزدي آنطور!
حسین خندید:خدا کنه نظرش برنگرده!
امیدوار گفتم:نه بابا!تو خونه بخر,دیگه بهانه اي نداره.راستس اگه این خونه رو بخري,چیزي از
پولت باقی می مونه؟
حسین فکري کرد وگفت:تقریبا! سه میلیون باقی می مونه.
-خوب,پس عروسی هم می تونی بگیري,فقط می مونه...ماشین!اون هم مهم نیست.هردو باهم
کار می کنیم ومی خریم.
حسین ناراحت گفت:اون ماشینی که زیر پاي توست,تقریبا هم قیمت خونه است,با دو سه ماه
کار جور نمی شه!تازه با این حقوق من,زندگی شاهانه اي هم انتظارت رونمی کشه,اصلاً مثل
خونه پدرت بهت خوش نمی گذره.
دلجویانه گفتم:حسین,پدرمن نزدیک به شصت سالشه!تو نباید زندگی خودتو بااون مقایسه
بکنی!تازه سهیل هم مثل تو می مونه.تازه بدتر,چون باید قسط وام بانک رو هم بده.
حسین حرفی نزد.دوباره گفتم:زندگی که فقط پول وماشین وخونه نیست,مهم اینه که آدم
شریک زندگیش رو دوست داشته باشه.اونوقت پیاده روي لذت بخش هم می شه.در ضمن دلیلی
نداره که تو بخوایی ماشین آنچنانی بخري,یک ماشین ارزون که راه بره هم,مارو به مقصد می
رسونه.همه چیز کم کم درست می شه.

حسین غمگین گفت:هر چی فکر می کنم می بینم من دارم با خودخواهی شانس یک زندگی
خوب رو ازتو می گیرم...مهتاب.
حرفش را قطع کردم:بس کن حسین,انقدرعقل وشعورمنو زیر سوال نبر,من خودم قوه تمیز
مسایل را دارم.خداحافظ تافردا!
با هزار فکروخیال وسختی به خواب رفتم.سرجلسه امتحان هم فکرم مشغول حرفهاي حسین
بود.به این فکر افتادم که نکند از ازدواج بامن پشیمان شده است وخجالت می کشد رك
وراست حرفش را بزند.انقدر ازاین احتمال عصبی شدم که امتحانم را حسابی خراب کردم.لیلا
هم خودکار دردهان,به دور دست خیره شده ومعلوم بود اصلاً حواسش نسیت.ورقه را دادم واز
جلسه بیرون آمدم.چند دقیقه اي در ماشین منتظر ماندم تاعاقبت حسین آمد.از دور لنگ لنگان
وآهسته قدم برمی داشت.موهایش مرتب وشانه شده,ریش وسبیلش را کوتاه کرده بود ولباس
تمیزي به تن داشت.صورتش اما نگران وناراحت بود.وقتی سوار شد آهسته سلام کرد.جوابش
را دادم وبه طرف شهرك غرب حرکت کردم.در راه,حسین ساکت از پنجره به بیرون خیره
شده بود.نرسیده به فاز شش,ماشین را نگه داشتم.به حسین که ساکت کنارم نشسته بود,نگاه
کردم وگفتم:
-حسین,نکنه پشیمون شدي؟تورو خدا اگه از دست من خسته شدي بهم بگو,من دلم نمی خواد
تورو وادار به کاري کنم که به نظرت درست نیست.
چند لحظه اي گذشت وحسین حرفی نزد.بعد صورتش را به طرفم برگرداند.مهنم نگاهش
کردم.چشمان درشت وقهوه اي رنگش,مژه هاي برگشته وبلندش,پوست مهتابی وگونه هاي
برجسته پوشیده از مویش,همه وهمه به چشمم خواستنی ودوست داشتنی می رسید.چند لحظه
خیره به هم ماندیم,عاقبت حسین دستش را دراز کرد وروي صورتم گذاشت وبا صدایی گرفته
گفت:من تورو از خودم بیشتر دوست دارم.بخدا قسم می خورم که هیچ چیز تودنیا بیشتر از این منو خوشحال نمی کنه که تو زن من,شریک زندگی من باشی!ولی عزیزم تو حیفی,حیفی که
بعد ازچند سال زندگی بیوه بشی,با یک دنیا مشکل تنها بمونی,حیفه که با یک آدم مریض
زندگی کنی,حیفه به خاطر یک زندگی متوسط از زندگی مرفهت چشم پوشی کنی!..
اشک بی اخنیار چشمانم را پرکرد.باصدایی لرزان گفتم:
-حیف از توحسین که مجبوري کنار ما آدمهاي پول پرست وخودخواه زندگی کنی.اگه
ناراحتی ات به خاطر این حرفهاست,باید بگم من با چشم باز تورو انتخاب کردم وتمام
مسئولیتش را هم می پذیرم.من تورو دوست دارم واین احساس رو به امتیازات مسخره اي که
شمردي,نمی فروشم.
حسین لبخند زد.امیدوار گفتم:خوب,خونه کجاست؟
چند دقیقه بعد هردو در خانه بودیم.داخل خانه,همانطور که حسین قبلا گفته بود,احتیاج به
بازسازي و تعمیر داشت.اما نقشه ساختمان طوري بودکه انگار خانه صد متري است.دواتاق
خواب بزرگ وجادار با یک هال وپذیرایی مستطیل شکل ودستشویی وحمام جداازهم.با توجه
به خانه سهیل که دیده بودم,اینجا مثل قصر بود.بدون اینکه نظرم را اعلام کنم همراه حسین
بیرون آمدم.وقتی هردو سوار ماشین شدیم,حسین گفت:
-خوب مهتاب,چطور بود؟خوشت اومد؟
شمرده گفتم:نسبت به قیمتش خیلی خوبه,خود خونه هم خوبه,بزرگتر از اندازه واقعی اش به نظر
می آد.محله اش هم جایی ساکت وآرامه!به نظر من زودتر قول نامه کن تا کس دیگه اي پیدا
نشده.
شب,وقتی به رختخوابم رفتم به این فکر می کردم که مبادا آن خانه کدبانویی جز من پیدا
کند.از اینکه پدرم جواب رد به حسین بدهد,حسابی درهول ونگرانی بودم.

 


تعداد بازدید از این مطلب: 969
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 37
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود